قسمت دوم روزای بارونی

- گرممه! گرممه! گرممه! آراد با خنده نگاهی به ویولت که داشت تند تند خودشو باد می زد انداخت و گفت: - خوب عزیز من! آخر مرداد ماهیم! می خوای گرم نباشه؟ - حرف نزن آراد ... کولر رو برسون! آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت تنظیم کرد. ویولت سر جاش بی حرکت شد و گفت: - های! آراد با لبخند دستشو گرفت و گفت: - خوش گذشت بهت خانومم؟! ویولت لبخند زد ، بعد از گذشت چند سال آراد هنوز هم تکیه کلام خودشو داشت! دستشو قائم تکیه داد به صندلی و سرشو چسبوند بهش، چرخید سمت آراد و گفت: - آره خیلی ... از دست ترسا روده بر شدم از خنده! - خوشحالم که خوشحالی عزیزم ... - آراد به نظرت بچه ها شک نکردن به دین من؟ آراد از گوشه چشم نگاش کرد و گفت: - نه ... برای چی؟ - آخه دیدی که همه شون بی حجاب بودن ... فقط من شالمو دو دستی چسبیده بودم! آراد که از تصور حجاب همسرش غرق لذت شده بود دستشو محکم فشرد و گفت: - نه عزیزم ... تو یه جواهری! اونا همه فکر می کنن به خاطر احترام به منه! - ولی برام خیلی جالبه آراد! حجاب برای هیچ کدومشون مهم نیست! - خوب هر کس عقیده خودشو داره، موقع مرگ هر کس رو توی گور خودش می ذارن! - دوست دارم امر به معروفشون کنم ، اما می ترسم ... - اولا که ترس نداره! دوما به نظر منم بیخیالش شو! بذار باهات راحت باشن، اونجوری فقط معذب می شن ... - منم از همین می ترسم ... اصلا ولش کن! دانشگاه چی شد؟ - شنبه باید بریم خودمون رو معرفی کنیم ... ویولت نالید: - از استاد شدن بیزارم! و آراد با خنده گفت: - مجبوریم عزیزم ، مجبور ... - چقدر اینا زورن! خوب نمی شد از ما یه جای دیگه استفاده کنن؟ - نه نمی شد، هزینه تحصیلمون رو دادن حالا می خوان توی پیشرفت دانشگاهشون ازمون بهره ببرن ... - به خدا که اگه به کسی نمره مفت بدم! آراد غش غش خندید و گفت: - از الان؟! ویولت کوبید روی پاش و گفت: - از همین الان ... - پس میخوای اذیت کنی، یادت نره خودت هم یه روز دانشجو بودی! - یه دانشجوی بیخیال ... اما الان فرق می کنه ... الان بیست و پنج سالمه! - در هر صورت هر وقت هر کاری خواستی بکنی یادت باشه خودت هم یه روز جای اونا بودی ... ویولت سرتقانه گفت: - نمی خوام اصلاً - الان مشکل کجاس ویو؟ من که می دون ناراحتی تو از استاد شدن نیست؟ ویولت که هنوز هم جریان رامین و سارا رو از یاد نبرده بود با اخم گفت: - درد من تکرار شدن جریان ساراست ... آراد اخم کرد و گفت: - و شاید رامین! اخمای ویولت بدتر درهم شد و گفت: - یادت باشه قول دادی براش بپا بذاری ... - آخه تا کی؟ ویولت با خشم غرید : - تا وقتی که من خیالم راحت بشه! من نمی خوام یه بار دیگه تو رو روی تخت بیمارستان ببینم ... آراد که نمی خواست تحت هیچ شرایطی ویولت رو نگران و ناراحت کنه، ماشین رو پارک کرد ، دست ویولت رو ول کرد تا بتونه کمربندشو باز کنه و گفت: - خیلی خوب عزیزم! شاید بهتر باشه در مورد همون جریان استادی حرف بزنیم ... ویولت هم که از این بحث دچار استرس می شد بیخیالش شد، کمربندش رو باز کرد، رفت پایین و گفت: -آراد گفته باشم! همه باید بدونن تو شوهر منی ... اصلاً دوست ندارم دلبری بقیه دانشجوها رو ببینم! آراد که از حسادت ویولت غرق لذت شده بود و پارکینگ رو هم خلوت می دید سریع از پشت پرید پشت سر ویولت محکم بغلش کرد و لاله گوشش رو که از شالش بیرون زده بود گاز گرفت. ویولت بی توجه به موقعیت جیغ کشید و گفت: - هــــوی! باز هار شدی؟! آراد غش غش خندید و گفت: - بزن بریم خوشگل من تا هاری رو نشونت بدم ... ویولت هم با شیطنت چشمک زد و رفت سمت راه پله ها ...

 

- در ماشین رو قفل کردی آرشاویر؟ آرشاویر سوئیچ ماشین رو توی جیبش فرو کرد و گفت: - آره عزیزم ... بعد خودش رو به توسکا که بالای پله ها منتظرش ایستاده بود رسوند دستشو انداخت دور شونه اش و گفت: - موافقی یه کم توی حیاط بشینیم؟ توسکا نگاهی به دور تا دور حیاط بزرگشون انداخت و گفت: - این وقت شب؟ - تازه ساعت یکه! فردا هم که جمعه است! - باشه عزیزم ، بذار لباس عوض کنم می یام ... بعد از رفتن توسکا، آرشاویر خودش رو روی صندلی های فلزی که کنار استخر کوچیکشون توی حیاط گذاشته بودن ولو کرد و به آسمون پر ستاره و شفاف خیره شد ... چقدر ته دلش احساس آرامش داشت، لمس بودن توسکا کنارش براش از هر چیزی توی این دنیا با ارزش تر و زیبا تر بود ... با حس دستای اون دور شونه اش چشماشو با لذت بست ... دستاشو نرم نوازش کرد و زمزمه وار گفت: - عشق من ... توسکا خم شد دم گوشش و پچ پچ وار گفت: - دنیای من! - خیلی دوستت دارم توسکا ... توسکا خودشو کنار کشید روی صندلی کنار آرشاویر نشست و با لبخند گفت: - مثلاً چند تا؟ - مثل نداره عزیزم! توسکا خندید ... پای راستشو روی پای چپش انداخت و گفت: - آرشاویر ... - جون دلم؟ - امشب دلم یه چیزی خواست ... - چی؟ - دیدی چقدر آترین نازه؟ - آره خیلی ... خدا به بابا و مامانش ببخشتش! - دلم براش ضعف می ره بعضی وقتا ... - از بس خوشگله! - آرشاویر ... - جونم؟! - منم دلم می خواد ... آرشاویر بهت زده به توسکا خیره شد ... حقیقتش این بود که توسکا داشت حرف دل اونو می زد ... اما خودش تا یه حال جرئت نکرده بود چنین چیزی رو از توسکا بخواد ... خوب میدونست که توسکا چقدر مشغله داره! نمی خواست به مشغله هاش اضافه کنه ... توسکا با ناراحتی گفت: - چرا اینجوری نگام می کنی؟ بهت توی صورت آرشاویر تبدیل به خنده شد و گفت: - به خدا عاشقتم! من از خدامه! توسکا با سرخوشی دستاشو به هم کوبید و گفت: - آخ جون! همه اش می ترسیدم قبول نکنی ... یا اینکه ... هیچی! آرشاویر با کنجکاوی گفت: - یا اینکه چی؟ توسکا می ترسید حرف دلش رو بزنه ... شروع کرد به من من کردن ... آرشاویر فهمید باز یه جا یه خبریه ... خیلی وقت بود که درک می کرد توسکا تا چه حد نگران برگشت بیماریشه و چقدر مراعاتش رو می کنه! خودش هم از این جریان رنج می برد اما کاری از دستش بر نمی یومد! اهی کشید و گفت: - بگو توسکا ... بگو آروم جونم! توسکا آروم شد ، لبخندی زد و گفت: - می ترسیدم به بچه ات حسادت کنی ... قلب آرشاویر لرزید ... خودش هم به این قضیه فکر کرده بود ... با خودخواهی تموم همه محبت توسکا رو برای خودش می خواست ... اما چاره ای نبود ... باید کم کم با این مسائل کنار می یومد ... سعی کرد لبخند بزنه: - اگه بینمون فرق نذاری که حسودی نمی کنم خوشگل من ... توسکا موهای فرش رو از توی صورتش کنار زد و گفت: - خیلی آقایی! آرشاویر لبخندی زد و گفت: - از کلاسات چه خبر؟ خیلی وقته در موردشون حرف نزدیم! - ترم جدید تاه شروع شده ... متقاضی خیلی زیاد بود، بعد از گرفتن تست ده نفر رو به زور انتخاب کردم! خیلی سخت بود ... - خوبه! کاش می تونستم کمکت کنم، اما می دونی که وقتم خیلی کمه! - می دونم عزیزم ، منم توقعی ندارم ، هم کارای آلبوم خودت هست، هم آهنگسازی برای دیگرون، هم کارخونه بابات ... - ممنو که درک می کنی گلم! راستی شاگردای کلاست دخترن یا پسر؟ توسکا سعی کردم طبیعی باشه، آرشاویر همیشه از این سوالا میپرسید و توسکا عادت کرده بود، گفت: - چهار تا پسر ، شش تا دختر ... آرشاویر نفس عمیقی کشید و گفت: - انشالله بازم بازیگرای موفقی رو تحویل کارگردانای سختگیر میدی ... یادمه از ترم قبلت دو تاشون برگزیده شدن ... توسکا با شعف گفت: - آره واقعاً! خودمم باورم نمی شد که اینقدر بچه ها با استعدادی باشن ... - وقتی تو استادشونی ... چرا که نه؟ توسکا که حسابی از درون خوشحا بود چشمکی زد و گفت: - کوچیک شماییم! آرشاویر دستاشو از هم باز کرد و گفت: - شیطونک!! پاشو بیا بغلم بریم تو ... این هوا داره وسوسه ام می کنه ... توسکا از جا بلند شد پرید بغل آرشاویر و گفت: - وسوسه چی؟ آرشاویر سرشو جلو برد ... با حالت خاص خودش و صدای بم شده اش گفت: - وسوسه بوسیدن تو ... لبهاشون که روی هم قفل شد ماه توی آسمون خندید ... این همه عشق آسمون رو هم به حسادت می انداخت ... - اوپس! تور پایین لباسم از پاشنه کفشم نابود شد! - طناز مواظب باشه! طناز که داشت لی لی کنون می رفت سمت در خونه جوی آب رو ندید و نزدیک بود کله پا بشه که دستای احسان سریع دور کمرش پیچیدن ... طناز با خنده گفت: - وای جــــون! حاج آقا! چه دستاتون ماشالله قدرتمندن! احسان خنده اش گرفت ، در ماشین رو که هنوز باز بود با پاش بست و گفت: - جـــــون حاج خانوم! چه تنتون داغه! طناز محکم پسش زد و گفت: - مرتیکه بی حیا! مگه خودت خواهر مادر ندار؟ دستتو بکش اونور ... هر دو با هم زدن زیر خنده و احسان گفت: - برو بالا ، ماشینو پارک می کنم توی پارکینگ و می یام ... - حاجی گفته باشم من خسته ام می خوام بخوابم ... احسان ضربه محکمی به پشت طناز زد و گفت: - برو بخواب تا بیام خستگی رو حالیت کنم ... طناز غافلگیرانه لبهای احسان رو بوسید و بعدش ورجه ورجه کنون وارد خونه شد ... پاهاشو بالا می گرفت که صدای پاشنه کفشاش همسایه ها رو اذیت نکنه ، چون طبقه اول بودن نیازی به استفاده از آسانسور نبود ... از پله ها رفت بالا ... کلید انداخت توی در و در رو باز کرد ... عاشق این خونه بزرگ بود ... خونه ای که شاهد لحظه به لحظه عاشقی کردنش با احسان بود ... نگاش افتاد به عکس احسان که بزرگ به دیوار روبرو قاب شده بود ... لبخندی زد و راه افتاد سمت اتاق خوابشون ... قبل از اینکه احسان بیاد بالا لباس شب سبز رنگش رو با لباس خواب حنایی رنگی عوض کرد و رفت توی آشپزخونه که آب بخوره ... سر یخچال داشت سرک می کشید که صدای احسان میخکوبش کرد: - جونم حاج خانوم! می بینم که لباس کار تنتون کردین ... طناز خنده اش گرفت و آب جست بیخ گلوش و به سرفه افتاد ... در همون حالت سیبی از داخل یخچال برداشت و با قدرت پرت کرد سمت احسان ... احسان سیب رو توی هوا قاپید گازی زد و بقیه اش رو انداخت روی کابینت ... رفت سمت طناز و قبل از اینکه طناز بتونه خودشو عقب بکشه با قدرت اونو کشید توی بغلش ... طناز که تازه از شر سرفه راحت شده بود نفس عمیقی همراه با بوی خوش عطر احسان کشید و زمزمه کرد: - هر وقت بغلم می کنی مو به تن راست می شه ... احسان لباشو روی گردن طناز فشرد و زمزمه کرد: - درست مثل اون شب ... - کدوم شب؟ - توی اون غار ... یادمه تو اوج گرما بدنت دون دون شده بود ... - گرما؟ - گرمای تنمون رو می گم ... طناز با ناراحتی گفت: - آخ احسان یادم ننداز ... احسان اما با شعف گفت: - چرا؟ بهترین خاطره منه ... لبخند نشست روی لبای طناز. احساسات احسان همیشه باعث لذتش می شد، گفت: - عاشق حرارتتم ... احسان بی توجه به منظور طناز و شاید هم بی توجه به معنای نهفته توی جمله خودش گفت: - همین حرارت لعنتی کار دستم داد ... طناز سرشو کشید عقب و گفت: - پشیمونی؟ احسان با چشمای گرد شده گفت: - معلومه که نه ... بعدش خیره شد توی چشمای عسلی طناز و نالید: - تو اول اراده م رو و بعدش غرورمو شکستی ... صدای طناز اینبار با خنده همراه بود: - حقت بود ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 1 آذر 1392برچسب:قسمت دوم رمان روزای بارونی, | 8:12 | نویسنده : فهیمه خانوم |